
  

  

  
روزگاریست که هم صحبت من تنهاییست...
یار دیرینه من درد و غم رسواییست...
عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست...
ولی افسوس که روحم به تنم زندانیست...

ای فلک ننگ به توخنجرت ازپشت زدی...
به کدامین گنه آخرتو به من مشت زدی؟
آه ای دوست که دیگر رمقی درمن نیست...
تو بگو داغتر از آتش غم دیگر چیست؟

  
گفتمش: آغاز درد عشق چيست؟گفت: آغازش سراسر بندگيست...
گفتمش: پايان آن را هم بگو، گفت: پايانش همه شرمندگيست...
گفتمش: درمان دردم را بگو، گفت: درماني ندارد، بي دواست...
گفتمش: يك اندكي تسكين آن، گفت: تسكينش همه سوزو فناست..

  
بر ماسه ها نوشتم:
درياي هستي من از عشقت است سرشار... اين را به ياد بسپار...!
بر ماسه ها نوشتي:
اي همزبان شيرين اين آرزوي پاكي ست... اما به باد بسپار...!
نظرات شما عزیزان:
|